: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
.::|پرستوهای غریب|::.
السلام علیک یا سید الشهداء
آزادگان جنگ، آزاده از بند دنیا و دنیایی اند... آزاده ی عشق اند.
هیچ می دونی، شکنجه زیر دست بعثی های وحشی، که از هیچ گونه عمل بی شرمانه و گستاخانه ای پروا ندارند، یعنی چی؟
هیچ می دونی، صبر و صلوات زیر بدترین شکنجه ها یعنی چی؟
هیچ می دونی، شکنجه دادن یه نوجوون بچه سال، جلوی تو، اونم برای حرف کشیدن از تو یعنی چی؟
هیچ می دونی، نمک پاشیدن روی زخم یعنی چی؟
حتما شما هم شنیدید؛ این که می گن نمک رو زخم پاشیدن... تا حالا این جمله رو درک کردی؟! می خوای باثت بگم عملیش یعنی چی؟! پس گوش کن... یعنی وقتی از تونل وحشت با دست شکسته و استخون بیرون زده، اومدی بیرون... وقتی باثه مداوا بردنت... وقتی دکتری که به جای سوگند نجات بیمار، سوگند مرگ خورده... بیاد و با یه چکش بزنه رو استخونت...
تا حالا اسم کوچه ی مرگ یا تونل وحشت به گوشت خورده؟!! نه نه... اشتباه نکن... این تونل وحشتای توی شهربازی رو نمی گم... تونل وحشت واقعی رو می گم... تونلی که وحشتش واقعی و زندست... مجازی نیست... تونل وحشتی که از صف آرایی نظامیان بی شرف بعثی در مقابل هم درست می شه... کوچه ی گوشت آلود... تونلی که توش با کابل و باتوم و میله گرد، وحشت واقعی رو بهت نشون می دن...کوچه ای که باید از عمق وجودت نعره بزنی: یا ابوالفضل... و ازش عبور کنی... می دونی کلید تونل چیه؟ ... تو این تونل ما، یا باید از سمت چپ بری یا راست... آخه اگه از وسطش بری بیشتر می زننت... تونلی که اگه می خوای لا اقل ازش زنده بیرون بیای... باید بگی یا مهدی... تا شاید مادر پهلو شکستش فرجی بکنه...
می دونی کانتینر چیه؟ عجله نکن.. الان بهت می گم... خوب می دونی که گرمای کشور عربی،اونم وسط تابستون، اونم سرظهر چه جوریه...حالا کانتینری رو تصور کن که سی چهل سانت از زمین فاصله داره... تا یه وقت زمین مانع گرمتر شدنش نشه... اینجا می تونی معنی جمله ی "پختن" رو درک کنی... امتحانش مجانی... یه تخم مرغ بیار... روی این کانتینر بشکن... تا ببینی در عرض سی ثانیه زیرش سیاه می شه... حالا ببین این تو یه آدم زنده چی می کشه... می دونی تنها امید واری چیه؟ اینکه به خودت بگی: اینجا از جهنم خنک تره... اینجا نه می تونی بشینی نه وایسی نه بدویی... خب پس چی کار کنیم؟!... فقط از ته دل زیارت عاشورا بخون... فقط توسل بخون... حالا شب می شه... به خودت می گی: آخیش گرما تموم شد... اما نه ...صبر کن... آرامش قبل توفانه.... از صبح تو کانتینر بودی، گشنه و خسته... حالا سرتو می ذاری کف کانتینر تا تو سکوت شبانه استراحت کنی... می پری... موج صدا غیر قابل تحمله... گوشا تو می گیری... اما توفیری نداره... بی شرفا با پتک میزنن به بدنه ی کانتینر و داد و فریاد می کنن و میرن... تا صبح مهمون اینایی... صبح که سر و کله ی خورشد خانوم پیدا می شه... میزنن به چاک و دوباره مهمون دیگ بخاری... تا حسابی مغز پخت بشی...
حالا می خوام یه شکنجه ی بد تر رو بهت نشون بدم...
صبر کن... عجله نکن... می گم...
می دونی... وقتی با اسرا و آزاده ها صحبت می کنی... اگه ازشون تلخ ترین خاطره و بدترین شکنجه رو بپرسی... می گن: وقتی اون بی شرفا یکی دیگه رو به خاطر من، جلوی من شکنجه دادند...
آره... این فراز قصه ست... قصه... آره قصه... باثه من و تو این فقط یه قصه ی تلخه... اما نه... باور کن اینا راسته... راسته راست...
آره... تو سکوت می کنی... بدترین و بی شرمانه ترین شکنجه ها رو روت امتحان کردن... اما تو لب از لب باز نکردی... حالا مونده تیر آخرشون رو بزنن... شاید عمل کرد... فکر کن... یه بسیجی بچه سال رو می یارن... خیلی که زور بزنی و دست بالا بگیری پونزده شونزده سال بیشتر نداره... این رو از صورت یه دست سفید و قد و قواره ی نحیف و کوچیکش هم می تونی بفهمی... جلوی تو کتکش می زنن... با زنجیر و باتوم می افتن به جونش... می زننش... تو سر و صورتش می زنن... از هیچ عملی خودداری نمی کنن... تو نالت بلند می شه... تویی که تا حالا یه بار هم باثه بدترین شکنجه ها خم به ابرو نیوردی... تویی که در بدترین شرایط با لبخندات و خنده هات اونا رو جری تر کردی... حالا تو افتادی به دست و پاشون... حالا تو افتادی به التماس... حالا ضجه می زنی و التماس می کنی که تو رو خدا ولش کنید... اما اونا وحشی تر می شن... تو التماس می کنی که بابا ولش کنید... اون که تقصیری نداره... بیاین من رو بزنید... ولی اونو ولش کنید... اما اونا جری تر می شن... آره... نقطه ضعفت پیدا شد... اونا می گن: باشه... اطلاعاتی که می خوایم بده، اونوقت ولش می کنیم... اما تو می دونی... تو می دونی که اگه بگی باشه... هم خودت و هم اون نوجوون رو بدتر شکنجه می کنن... اما تو الان باید چی کار کنی... تو نمی تونی زجر اون رو ببینی... چشاتو می بندی... لبات رو بهم فشار می دی... می گی: خدا جون چه کنم... یه صدایی تو رو از شک و دو دلی بیرون می یاره... چشاتو باز می کنی... آره... همون نوجوونه که بهت می گه... نه... هیچی بهشون نگو... من تحمل می کنم... من دووم می یارم... اما شما سکوت کن... آره... این صدای اون بزرگمردِ کوچیکه... این صدای یه مرد با غیرته... این صدای یه آسمونیه...
مهناز محمدی (صافات)
یا علی
نوشته شده توسط : مهناز محمدی (صافات)