: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
.::|میدان مین|::.
السلام علیک یا سید الشهداء
قدم اول... قدم دوم... یه پیکر خونین... یه لبخند عمیق... چشمای بسته... یعنی یه نفر آسمونی شده... قدم سوم... لبای خشک و ترک خورده ی رزمنده... چشای نیمه بسته... یعنی قراره آسمونی بشه... قدم چهارم... یه دشت خشک و گرم... قدم پنجم... یه میدون مین... قدم ششم... یه عده گل خونین پر پر شده... قدم هفتم... هنوز رزمنده رو زمین دیده می شه... یعنی اینجا پاک سازی شده... قدم هشتم.... فداکاری... پاکسازی میدون مین از مین با خون قرمز... قدم نهم... پاهای خونین رزمنده... دستای قرمز شده روی پاهای خونین... قدم دهم... یه دست و یه پا رفتن بهشت جا بگیرن تا صاحبشون آسمونی شه... قدم یازدهم... فقط دو سه تا رزمنده دیده می شه... قدم دوازدهم... چیزی تا آخر میدون مین نمونده... قدم سیزدهم... نجوای آروم و عاشقونه ی رزمنده زیر لب... قدم چهار دهم... دعای خیر یه رزمنده برای من.... "شهید بشی ان شاء الله" .... قدم پونزدهم... دیگه میدون مین خالی شده... رزمنده ای نیست... قدم شونزدهم... شاید این قدم آسمونی شم... شایدم قدم بعد... قدم هفدهم... سیاهی... گیجی... یه لحظه تار شدن دنیا و آسمون... یه لحظه درد... یه لحظه سکوت مطلق... یه لحظه آرامش مطلق... دوباره همه چی بر می گرده به حالت اول... صدای یا ابوالفضل من... صدای خدا خدا کردن بچه های پشت خط... افتادم رو زمین... فقط می دونم زنده ام... چیز دیگه ای نمی فهمم... کم کم درد جایگزین حالت ها می شه... انگار فقط دست راستم کار می کنه... درد تو قسمت پاها... درد توی دست ها... درد توی شکم و کل بدن.... هنوز نفهمیدم دقیقا حالم چه جوریه... یکی نشسته کنارم... صداش رو درست نمی شنوم.... درست نمی بینمش... حالا یه قمقمه جلو چِشَمه... صداشو خیلی بد می شنوم.... انگار می گه آب بخور... نگاش می کنم... یکی از رزمنده هاست... تصویرش تاره... نمی فهمم کدوم یکی از بچه هاست... اصرار داره که آب بخورم... تموم انرژیمو جمع می کنم تو صورتم و می ریزم تو یه لبخند کمرنگ و تحویلش می دم... صدام در نمیاد... به زور بهش می گم "م... مگه... مگه آقامون... حضرت... حضرت... حضرت عباس... تشنه جون نداد... من... من... منم می خوام... تشنه جون بدم... مثل... مثل اربابم..." یکی سرم رو می گیره رو پاش... کم کم چشام جون می گیره... دشت روشنه و نورانی... یکی دستامو می گیره تو دستش ... بهش نگاه می کنم... یه آقای سفید پوشِ نورانی... انقدر نورانیه که نمی تونم چهره اش رو ببینم... دشت پر از گلای سرخ شده... انگار نه انگار که این جا میدون مین بوده... یکی موهامو نوازش می کنه... همون آقای نورانی کاسه ای رو تا کنار لبم میاره... از اون می خورم... چه آب گوارایی... به اون آقای نورانی نگاه می کنم و لبخند می زنم... آقا هم بهم لبخند می زنه و می گه "خوش اومدی پهلووون".
مهناز محمدی (صافات)
یا علی
نوشته شده توسط : مهناز محمدی (صافات)