سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 ..::سنگرِ عشق::..

..::|قصه کانال|::..

جمعه 88 تیر 5 ساعت 5:58 عصر

..::|قصه کانال|::..
السلام علیک یا سید الشهداء

 

آی دونه دونه دونه
نون و پنیر و پونه
قصه بگم براتون؟
قصه ای عاشقونه؟

 

یه وقت نگین دروغه
یه وقت نگین که وهمه
اون که قبول نداره
نمی تونه بفهمه

 

بریم به اون فصلی که
اوج گرمی ساله
ماجرای قصه مون
داخل یک کاناله

 

کانالی که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دور و بر این کانال
پر از میدون مینه

 

یک کانال که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دور و بر این کانال
ببین چه دلنشینه

 

اون یکی پا نداره
روی زمین افتاده
اون یکی رو ببینین
چقدر قشنگ جون داده

 

رنگ و روی اون یکی
از تشنگی پریده
همون که روی پاهاش
سر دو تا شهیده

 

اونجا که نوزده نفر
کنار هم خوابیدن
ببین چقدر قشنگن
تمامشون شهیدن

 

یکی ازش خون می ره
ببین چقدر آرومه
فکر می کنم که دیگه
کار اونم تمومه

 

مجتبی پا نداره
سر علی شکسته
مجید دمر افتاده
کریم به خون نشسته

 

گلوله و گلوله
انفجار و انفجار
پاره های بچه ها
قاب شده روی دیوار

 

هرجا رو که می بینی
دلاوری افتاده
هر جا جگر گوشه ی
یه مادری افتاده

 

حالا تو بهت این دشت
میون فوج دشمن
از اون همه دلاور
فقط رضا بود و من

 

آی قصه قصه قصه
اتل متل تتوله
خمپاره و آر.پی.جی
نارنجک و گلوله

 

صورت مهدی رفته
مصطفی سر نداره
رضا نعره می کشه:
خیز برو،خمپاره

 

این جمله توی گوشم
مونده واسه همیشه
التماس رضا رو
فراموشم نمی شه

 

الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
یاور دو به گوشم
بچه ها قیچی شدن

 

کربلا،کبوترا
از تو قفس پریدن
ما آذوقه نداریم
مهمونامون رسیدن

 

کربلا جون به گوشی؟
جواب بده برادر
بی سیم این طور جواب داد:
((الو به گوشی یاور؟

 

چیزی نداریم که تا
سر سفره بذاریم
یاور دو به گوشی؟
دیگه غذا نداریم))

 

رضا منو نیگا کرد
صورتشو تکون داد
بغضی کردشو بی سیم
از توی دستش افتاد

 

عجب کربلائیه
نشون به اون نشونه
عطش نعره می کشه
پنج روزه تشنه مونه!

 

پنج روزه که می جنگیم
کشته می شیم،می میریم
بی سیم میگه: ((عقب گرد))
ولی عقب نمی ریم

 

رضا تشنه و زخمی
زیر نور آفتاب
من از پی گلوله
دنبال یک قطره آب

 

هیچی پیدا نکردم
خسته شدم،نشستم
برای چند لحظه ای
هر دو چشامو بستم

 

دیدم که توی باغی
شهیدامون نشستن
می خندن و می خونن
در های باغ رو بستن

 

چه باغ با صفایی
درخت ها از جنس نور
نهر هایی از عسل
کاخ هایی از بلور

 

عجب باغ بزرگی
چه باغ رنگارنگی
پر از صفا،پر از عشق
عجب باغ قشنگی

 

بال های ملائک
روی دست بچه ها
جام هایی از شراب
توی دست بچه ها

 

من و رضا از بیرون
توی باغ رو می دیدیم
صدا بچه ها رو
این جوری می شنیدم:

 

((آهای آهای بچه ها
این جا عجب حالیه
بچه ها هستن ولی
جای شما خالیه))

 

صدا پیچید تو عالم
صدا رو می شنیدم
یهو با یک صدایی
از توی خواب پریدم

 

رضا نعره می کشید
آهای آهای بسیجی
تانک ها دارن میرسن
بدو،بدو، آر.پی.جی

 

تانک بعثی خودش رو
پشت کانال ر سونده
نعره کشیدم رضا!
گلوله ای نمونده

 

رضا سرش رو با بغض
روی سجده می ذاره
خشابی تو دستاشه
دستو بالا میاره!

 

دستو میاره بالا
انگار داره جون میده
می زنه زیر گریه
خشابو نشون میده

 

میگه ببین خدایا
روحیه ها عالیه!
ولی چکار باید کرد؟
خشابمون خالیه

 

صداش یهو بند میاد
توی دست یک شهید
عینهو یک معجزه
یه گولّه آر.پی.جی دید

 

رو به سوی اون شهید
خندید و سر تکون داد
یواشی گفت مرتضی
گلوله رو نشون داد

 

حرف اونو گرفتم
نگاهشو فهمیدم
جون تازه گرفتم
سوی شهید دویدم

 

و ناگهان صدایی
صدای سرد سوتی
و ناگهان خمپاره
وناگهان سکوتی

 

رضا یهو نعره زد
بی شرفا اومدن
ماسکو بذار مرتضی
که شیمیایی زدن

 

سینه م پر از آتیش شد
چشمامو هم گذاشتم
اومد یه شیمیایی
ماسک،ولی نداشتم

 

لبخند زدم و گفتم
ماسک نداریم رضا
نعره کشید حرف نزن
نفس نکش مرتضی

 

چفیه تو،آب بزن
حمله شیمیاییه
گفتم داری جوک می گی
قمقمه ها خالیه

 

رضا پرید ماسکشو
گذاشت رو صورت من
نعره کشیدم رضا
ماسکتو خودت بزن

 

خندید و گفت مرتضی
برادرم بی خیال!
من رو گذاشتش و رفت
رفتش بالای کانال

 

نفهمیدم چه چیزی
قلب اونو می آزرد
نفهمیدم واسه چی
پیرهنشو در آورد

 

رضا نعره می کشید
بی شرفا با شمام
کانال هنوز مال ماست
بیاین بیاین من اینجام

 

دوشکاچی از روی تانک
اونو هدف گرفتش
کار رضا تموم بود
نعره کشید و گفتش

 

بیاین،بیاین،من اینجام
گردان هنوز روی پاست
بیاین،بیاین،ببینین
کانال هنوز مال ماست

 

گلوله های دوشکا
هزار هزار ده هزار
رضا دوید سوی تانک
و نا گهان انفجار...

 

فضای توی کانال
ز دود و گاز،پر شد
هیچ چی دیگه ندیدم
نفهمیدم چه طور شد

 

خلاصه توی کانال
اون روز عجب حالی بود
آهای غنیمت خورا
جاتون عجب خالی بود

 

یه وقت نگین دروغه
یه وقت نگین که وهمه
اون که قبول نداره
نمی تونه بفهمه

 

قصّه فرود نداره
فراز قصّه اینه
گلوله ی آر.پی.جی
هنوز روی زمینه

 

هر کی می خواد خدافظ
هر کی می خواد بمونه
باید تموم عالم
این حرفها رو بدونه

 

باید اینو بدونه
گردان هنوز روی پاست
هنوزم که هنوزه
قلب زمین مال ماست

 

آهای آهای با شمام
گردان هنوز روی پاست
هنوزم که هنوزه
قلب زمین مال ماست!

 

ابوالفضل سپهر

یا علی


نوشته شده توسط : مهناز محمدی (صافات)

نظرات ديگران [ نظر]


.::|پرستوهای غریب|::.

جمعه 88 تیر 5 ساعت 4:55 صبح

.::|پرستوهای غریب|::.
السلام علیک یا سید الشهداء


آزادگان جنگ، آزاده از بند دنیا و دنیایی اند... آزاده ی عشق اند.
هیچ می دونی، شکنجه زیر دست بعثی های وحشی، که از هیچ گونه عمل بی شرمانه و گستاخانه ای پروا ندارند، یعنی چی؟
هیچ می دونی، صبر و صلوات زیر بدترین شکنجه ها یعنی چی؟
هیچ می دونی، شکنجه دادن یه نوجوون بچه سال، جلوی تو، اونم برای حرف کشیدن از تو یعنی چی؟
هیچ می دونی، نمک پاشیدن روی زخم یعنی چی؟
حتما شما هم شنیدید؛ این که می گن نمک رو زخم پاشیدن... تا حالا این جمله رو درک کردی؟! می خوای باثت بگم عملیش یعنی چی؟! پس گوش کن... یعنی وقتی از تونل وحشت با دست شکسته و استخون بیرون زده، اومدی بیرون... وقتی باثه مداوا بردنت... وقتی دکتری که به جای سوگند نجات بیمار، سوگند مرگ خورده... بیاد و با یه چکش بزنه رو استخونت...
تا حالا اسم کوچه ی مرگ یا تونل وحشت به گوشت خورده؟!! نه نه... اشتباه نکن... این تونل وحشتای توی شهربازی رو نمی گم... تونل وحشت واقعی رو می گم... تونلی که وحشتش واقعی و زندست... مجازی نیست... تونل وحشتی  که از صف آرایی نظامیان بی شرف بعثی در مقابل هم درست می شه... کوچه ی گوشت آلود... تونلی که توش با کابل و باتوم و میله گرد، وحشت واقعی رو بهت نشون می دن...کوچه ای که باید از عمق وجودت نعره بزنی: یا ابوالفضل... و ازش عبور کنی... می دونی کلید تونل چیه؟ ... تو این تونل ما، یا باید از سمت چپ بری یا راست... آخه اگه از وسطش بری بیشتر می زننت... تونلی که اگه می خوای لا اقل ازش زنده بیرون بیای... باید بگی یا مهدی... تا شاید مادر پهلو شکستش فرجی بکنه...
می دونی کانتینر چیه؟ عجله نکن.. الان بهت می گم... خوب می دونی که گرمای کشور عربی،اونم وسط تابستون، اونم سرظهر چه جوریه...حالا کانتینری رو تصور کن که سی چهل سانت از زمین فاصله داره... تا یه وقت زمین مانع گرمتر شدنش نشه... اینجا می تونی معنی جمله ی "پختن" رو درک کنی... امتحانش مجانی... یه تخم مرغ بیار... روی این کانتینر بشکن... تا ببینی در عرض سی ثانیه زیرش سیاه می شه... حالا ببین این تو یه آدم زنده چی می کشه... می دونی تنها امید واری چیه؟ اینکه به خودت بگی: اینجا از جهنم خنک تره... اینجا نه می تونی بشینی نه وایسی نه بدویی... خب پس چی کار کنیم؟!... فقط از ته دل زیارت عاشورا بخون... فقط توسل بخون... حالا شب می شه... به خودت می گی: آخیش گرما تموم شد... اما نه ...صبر کن... آرامش قبل توفانه.... از صبح تو کانتینر بودی، گشنه و خسته... حالا سرتو می ذاری کف کانتینر تا تو سکوت شبانه استراحت کنی... می پری... موج صدا غیر قابل تحمله... گوشا تو می گیری... اما توفیری نداره... بی شرفا با پتک میزنن به بدنه ی کانتینر و داد و فریاد می کنن و میرن... تا صبح مهمون اینایی... صبح که سر و کله ی خورشد خانوم پیدا می شه... میزنن به چاک و دوباره مهمون دیگ بخاری... تا حسابی مغز پخت بشی...
حالا می خوام یه شکنجه ی بد تر رو بهت نشون بدم...
صبر کن... عجله نکن... می گم...
می دونی... وقتی با اسرا و آزاده ها صحبت می کنی... اگه ازشون تلخ ترین خاطره و بدترین شکنجه رو بپرسی... می گن: وقتی اون بی شرفا یکی دیگه رو به خاطر من، جلوی من شکنجه دادند...
آره... این فراز قصه ست... قصه... آره قصه... باثه من و تو این فقط یه قصه ی تلخه... اما نه... باور کن اینا راسته... راسته راست...
آره... تو سکوت می کنی... بدترین و بی شرمانه ترین شکنجه ها رو روت امتحان کردن... اما تو لب از لب باز نکردی... حالا مونده تیر آخرشون رو بزنن... شاید عمل کرد... فکر کن... یه بسیجی بچه سال رو می یارن... خیلی که زور بزنی و دست بالا بگیری پونزده شونزده سال بیشتر نداره... این رو از صورت یه دست سفید و قد و قواره ی نحیف و کوچیکش هم می تونی بفهمی... جلوی تو کتکش می زنن... با زنجیر و باتوم  می افتن به جونش... می زننش... تو سر و صورتش می زنن... از هیچ عملی خودداری نمی کنن... تو نالت بلند می شه... تویی که تا حالا یه بار هم باثه بدترین شکنجه ها خم به ابرو نیوردی... تویی که در بدترین شرایط با لبخندات و خنده هات اونا رو جری تر کردی... حالا تو افتادی به دست و پاشون... حالا تو افتادی به التماس... حالا ضجه می زنی و التماس می کنی که تو رو خدا ولش کنید... اما اونا وحشی تر می شن... تو التماس می کنی که بابا ولش کنید... اون که تقصیری نداره... بیاین من رو بزنید... ولی اونو ولش کنید... اما اونا جری تر می شن... آره... نقطه ضعفت پیدا شد... اونا می گن: باشه... اطلاعاتی که می خوایم بده، اونوقت ولش می کنیم... اما تو می دونی... تو می دونی که اگه بگی باشه... هم خودت و هم اون نوجوون رو بدتر شکنجه می کنن... اما تو الان باید چی کار کنی... تو نمی تونی زجر اون رو ببینی... چشاتو می بندی... لبات رو بهم فشار می دی... می گی: خدا جون چه کنم... یه صدایی تو رو از شک و دو دلی بیرون می یاره... چشاتو باز می کنی... آره... همون نوجوونه که بهت می گه... نه... هیچی بهشون نگو... من تحمل می کنم... من دووم می یارم... اما شما سکوت کن... آره... این صدای اون بزرگمردِ کوچیکه... این صدای یه مرد با غیرته... این صدای یه آسمونیه...
مهناز محمدی (صافات)

یا علی

 


نوشته شده توسط : مهناز محمدی (صافات)

نظرات ديگران [ نظر]


.::|میدان مین|::.

شنبه 88 خرداد 30 ساعت 9:15 صبح

.::|میدان مین|::.
السلام علیک یا سید الشهداء
قدم اول... قدم دوم... یه پیکر خونین... یه لبخند عمیق... چشمای بسته... یعنی یه نفر آسمونی شده... قدم سوم... لبای خشک و ترک خورده ی رزمنده... چشای نیمه بسته... یعنی قراره آسمونی بشه... قدم چهارم... یه دشت خشک و گرم... قدم پنجم... یه میدون مین... قدم ششم... یه عده گل خونین پر پر شده... قدم هفتم... هنوز رزمنده رو زمین دیده می شه... یعنی اینجا پاک سازی شده... قدم هشتم.... فداکاری... پاکسازی میدون مین از مین با خون قرمز... قدم نهم... پاهای خونین رزمنده... دستای قرمز شده روی پاهای خونین... قدم دهم... یه دست و یه پا رفتن بهشت جا بگیرن تا صاحبشون آسمونی شه... قدم یازدهم... فقط دو سه تا رزمنده دیده می شه... قدم دوازدهم... چیزی تا آخر میدون مین نمونده... قدم سیزدهم... نجوای آروم و عاشقونه ی رزمنده زیر لب... قدم چهار دهم... دعای خیر یه رزمنده برای من.... "شهید بشی ان شاء الله" .... قدم پونزدهم... دیگه میدون مین خالی شده... رزمنده ای نیست... قدم شونزدهم... شاید این قدم آسمونی شم... شایدم قدم بعد... قدم هفدهم... سیاهی... گیجی... یه لحظه تار شدن دنیا و آسمون... یه لحظه درد... یه لحظه سکوت مطلق... یه لحظه آرامش مطلق... دوباره همه چی بر می گرده به حالت اول... صدای یا ابوالفضل من... صدای خدا خدا کردن بچه های پشت خط... افتادم رو زمین... فقط می دونم زنده ام... چیز دیگه ای نمی فهمم... کم کم درد جایگزین حالت ها می شه... انگار فقط دست راستم کار می کنه... درد تو قسمت پاها... درد توی دست ها... درد توی شکم و کل بدن.... هنوز نفهمیدم دقیقا حالم چه جوریه... یکی نشسته کنارم... صداش رو درست نمی شنوم.... درست نمی بینمش... حالا یه قمقمه جلو چِشَمه... صداشو خیلی بد می شنوم.... انگار می گه آب بخور... نگاش می کنم... یکی از رزمنده هاست... تصویرش تاره... نمی فهمم کدوم یکی از بچه هاست... اصرار داره که آب بخورم... تموم انرژیمو جمع می کنم تو صورتم و می ریزم تو یه لبخند کمرنگ و تحویلش می دم... صدام در نمیاد... به زور بهش می گم "م... مگه... مگه آقامون... حضرت... حضرت... حضرت عباس... تشنه جون نداد... من... من... منم می خوام... تشنه جون بدم... مثل... مثل اربابم..." یکی سرم رو می گیره رو پاش... کم کم چشام جون می گیره... دشت روشنه و نورانی... یکی دستامو می گیره تو دستش ... بهش نگاه می کنم... یه آقای سفید پوشِ نورانی... انقدر نورانیه که نمی تونم چهره اش رو ببینم... دشت پر از گلای سرخ شده... انگار نه انگار که این جا میدون مین بوده... یکی موهامو نوازش می کنه... همون آقای نورانی کاسه ای رو تا کنار لبم میاره... از اون می خورم... چه آب گوارایی... به اون آقای نورانی نگاه می کنم و لبخند می زنم... آقا هم بهم لبخند می زنه و می گه "خوش اومدی پهلووون".
مهناز محمدی (صافات)
یا علی


نوشته شده توسط : مهناز محمدی (صافات)

نظرات ديگران [ نظر]


السلام علی...

شنبه 88 خرداد 30 ساعت 9:11 صبح

.::|بسم رب الشهداء و الصدیقین|::.

.:السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین:.

سلام خدا بر آقا و ارباب شهدا
سلام خدا بر سقای سید شهدا
سلام خدا بر جد و فرزندان سید شهدا
سلام خدا بر شهدای راه سید شهدا
سلام خدا بر عاشقان سید شهدا
سلام خدا بر ادامه دهندگان راه امام حسین علیه السلام و ادامه دهندگان راه مقدس شهدا

 

مهناز محمدی (صافات)
یا علی


نوشته شده توسط : مهناز محمدی (صافات)

نظرات ديگران [ نظر]


..::|بسم الله الرحمن الرحیم|::..

شنبه 88 خرداد 30 ساعت 8:51 صبح


..::|بسم الله الرحمن الرحیم|::..
ستایش بر تو که حاکم به جانی
تو کیهان دار و خالق بر جهانی
رونده ی ستاره، ماه و خورشید
تو رب العالمین جاودانی
هدایت ده مرا بر شاه راهت
به راهی که ولی نعمت به آنی
به غیر از راه مغضوبین درگاه
نه راه گمرَهان کز خود برانی
رضا نصر


نوشته شده توسط : مهناز محمدی (صافات)

نظرات ديگران [ نظر]